loading...

فانوس جزیره

وبلاگی گروهی

بازدید : 11
پنجشنبه 10 بهمن 1403 زمان : 16:21
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

فانوس جزیره

یاقدیر

رفته بودم بهشت زهرا سبرای تدفین یکی از اقوام، اونجا که ایستاده بودم جمعیتی که اومده بود رو نگاه کردم و نزدیکان رو، به خودم گفتم احتمالا به من میگن برای تلقین برم توی قبر، تاحالا نرفته بودم برای کسی، یعنی تا بزرگترا هستن و بهتر وارد هستند به خودم اجازه نداده بودم بگم که من میرم

میت رو سرازیر کردن و گذاشتن توی قبر، اون کارگری که توی قبر بود اومد بالا و گفت یکی از اقوام برای تلقین بره، من سرم رو انداختم پایین و احساس کردم همه من رو نگاه میکنن، نزدیک‌ترها نسبت به من، بهم گفتن شما برو، نگاهی به اطراف انداختم دیدم حسم درست بود و همه داشتن نگاه میکردند، درنگ نکردم کت رو درآوردم و رفتم داخل قبر ...

دوست نداشتم پنبه روی صورتش رو کنار بدم که آخرین تصویرش این باشه توی ذهنم، به نظرم خوندن تلقین دیر میگذشت نسبت به موقعی که آدم اطراف قبر می‌ایسته و گذشته و آمدم بالا

همش به این فکر میکردم که این هم مهمه که چه کسیبرای آدم میاد توی قبر، مثل ایشون همه به هم نگاه میکنن و کسی حاضر نیست بره داخل قبر یا ... یعنی چه کسیهست اون، یعنی زمانش کی هست ! (اگه آشنا هستی و میخونی ناراحت نباش من حالا حالاها نمیمیرم :) ما باید در نبرد بزرگ ایشاالله بمیریم که دنیا از ما متاثر بشود)

واقعا اگه آدم مدت عمرش رو میدونست شاید امید و تلاشش فرق میکرد، یحتمل سبک زندگیش هم فرق میکرد

از قبر که اومدم بالا اون کارگری که اول توی قبر بود بهم آروم گفت یه نهار منو مهمون کن، پیش خودم گفتم من تو چه حال و هوایی هستم و اینا که این اطراف ایستادند و ایشون اینقدر براش عادی شده فکر نهارش

کاش مرگ برامون عادی نشه، کاش

نظرات این مطلب

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 21
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 2
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 2
  • بازدید کننده امروز : 3
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 31
  • بازدید ماه : 273
  • بازدید سال : 613
  • بازدید کلی : 43935
  • کدهای اختصاصی